مداد سیاه

ساخت وبلاگ
اون قدر آرام بخش خورده بودم که دستم حرکت نمیکرد. نمیتونستم برگه‌ی امتحانو بخونم. نمیتونستم حروفو کنار هم ردیف کنم. هیچ جمله‌ای پیدا نمیکردم که معادل جملات مسخره‌ی روی کاغذ باشه. برگه رو تحویل دادم اومدم پایین.دم در بچه‌ها وایستاده بودن. سه تا سیگار پشت سر هم دود کردم. باهام حرف میزدن، یه گوشه رو نگاه میکردم، میشنیدم، ولی نمیفهمیدم.ماشین گرفتم که برم سمت میدون ولیعصر. تو راه از جاهایی رد شدیم که هیچ وقت با هم ازشون نگذشته بودیم. پیش خودم گفتم، دو ماه اون قدر کوتاهه که حتی خیلی از جاهای این شهر رو با هم گز نکردیم. آرام بخش اثرش کم شده بود. اشکام دوباره اومدن پایین. عینک آفتابی زدم، که آبروم یه ک مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : روز,گندم, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 41 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

آدما به خاطر ترسهاشون نابود میشن، آدما از ترساشونه که جون میگیرن و میتونن روی پای خودشون بایستن. من رو ترسم از تنهایی نابود کرد. اون قدر توی سیاهی فرو رفتم که نفهمیدم چه طور سیاهی خونه م شد. یه روز به خودم اومدم و دیدم که دیگه نمیتونم نفس بکشم. دیدم تنهای تنها شدم. دیدم با ترسم رو در رو وایستادیم و من نمیتونم باهاش مبارزه کنم. اون قوی ترین موجود جهان بود و من از ضعف پاهام میلرزیدن. اون وقت یه صدایی بهم گفت که به خودت بیا. بهم گفت که تو از پس همه چی بر میای. تو توی هر مبارزه ای پیروز میشی. چون اگه ببازی، نمیتونی هیچ وقت خودت رو ببخشی. و آدمی نمیتونه با عذاب بخشیده نشدن به زندگیش ادامه بده. ولی مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : تصمیم, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 48 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

واژه ها را به سلابه‌‌ی قانون کشیدندبرای از تو نوشتن کمی دیر بودمرا به سبابه‌‌ی راست به دار آویختندچرا که برایشان حرف‌هایم همه تباه بوداز عصر بهاری باغچه‌ی خانه‌تان نوشتمولی در چشمانشان همه چیز سیاه بوداز بوسه‌ای که به جان نشست و دلم تب گرفتولی گفتند که این ها همه حرام بود از خیسی شب بارانی اردیبهشت برایشان گفتمولی زهر خند تمسخر زدند که اینها همه دروغ بودمن گالیله‌ی قرن بودم، در باورم تحقیر مداومشانهمه‌اش دسیسه‌ای بی اساس بود رگم را بریدم، به قرمزی خون نوشتم که دروغ نیستولی برای از تو نوشتن کمی دیر بود + نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 6:55 PM  توسط دایره  |  مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : بدون,وزن, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 120 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

زندگی زنجره‌ی عشق و عذاب و آه استزندگی در نگهش گه شادی‌ستگه غمش افزون استزندگی پیچش تکراری دل در دام استشعر من از قلمم می‌چکد و یادم آرد که در آن تابستاندر همان گرمایی که تو هم میدانیما دو تا دخترکان پر شورته آن جاده‌ی پر ز درختخنده‌هامان دل تاریک جهان را بشکستمن تو را در نگهمبا همان لبخندتبا همان رویای بی ترست می‌سازمآن زمانی که رهت پیچ نداشتآن زمانی که خم جاده‌هابا دلت کار نداشتآه اما چه‌کنم هنگامیکه دو گوشم هر دمز صدایت که کمی می‌لرزدمی‌گویدآه اما چه کنم که زمان، که جهان، که گهی باد و گهی هم طوفانخبر از ریزش کوه قلبت می‌آردمن از این چاله‌ی پر موش و کثیفمن ازینجا که دو دستم کوتاهو دو پایم را مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : برای,ویس, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 50 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

برای رسیدن به مترو ده دقیقه پیاده روی دارم. و از آن‌جا هم تا محل کارم حدود بیست دقیقه طول می‌کشد. البته این زمان‌بندی کمی عجیب به نظر می‌رسد. چرا که ممکن است نیم ساعت زودتر از خانه بیرون بیایم و چند دقیقه دیر برسم و یا ده دقیقه دیر راه بیفتم و باز هم به موقع برسم. به‌هر حال من ترجیح می‌دهم که سر ساعت‌های رند از خانه بیرون بیایم و از پیاده روی تا مترو لذت ببرم. کافی‌ست یک موسیقی خوب در گوشم پخش شود و کفشم هم پایم را نزند. جنگ، از زمان رسیدن به مترو شروع می‌شود. من همیشه تا قطار می‌دوم. حتی وقتی صدای سوتش را نشنونم. پیشی گرفتن از آدم‌هایی که سلانه سلانه قدم می‌زنند به من احساس برتری خاصی می‌دهد. مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : گزارش,روزمرگی, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 57 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

من چندین نفرم. این رو صفحه‌ی اول دفتری نوشتم که هدیه گرفته بودم. منی که قشنگ می‌خنده و سعی می‌کنه با نگاهش حرفایی بزنه. منی که ته دلش یه شیطنت عجیبی هست. منی که براش مهم نیست اگه بقیه فکر می‌کنن راهشو بلد نیست. می‌دونه چه‌طور آدما رو به‌خودش جذب کنه.  منی که دائما می‌خواد قوی باشه. هنوز بعد ماه‌ها مسئوله و مادرانه مراقبت می‌کنه، از کسی که عشقش بیماریه. مثل یه بچه اسب نحیف نوازشش می‌کنه، تا بزرگ بشه و لگد بزنه. منی که ساعت‌ها پشت یک میز می‌شینه و بدون هیچ تلاشی پای هر حرفی نظری می‌ذاره و خوب گوش می‌کنه و خوب حرف می‌زنه و بیست و یک سالگی‌ش، همه‌اش سی ساله‌تر میشه. منی که به جمله‌ی تو باهوش‌ترین مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : برای,نوشت, نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 36 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02

عادت داشتم بگویم که از گل‌ها متنفرم. اولین باری که کسی برایم گل خرید، یک شاخه‌ گل نرگس بود. تنها به این خاطر که دور انداختن گلی که هدیه گرفته‌ای کار سختی‌ست، گذاشتمش توی کیفم، پنهانش کردم بین کتاب هایکوهای ژاپنی. فکر کردم، این کتاب و آن گل، بهتر است که با هم فراموش شوند. بارهای بعدی که از کسی گل گرفتم، همه‌اش با دعوا همراه بود. دائم تکرار می‌کردم که چرا باید برای من گل بخری، وقتی خودت خوب می‌دانی که ازش لذتی نمی‌برم؟ تکرار می‌کردم تو دلت می‌خواهد همه‌اش آن کاری را کنی که خودت دوست داری، مهم نیست که من از چه چیزی خوشم می‌آید و از چه چیزی نه.امروز، از تاکسی پیاده شدم، ایستاده بود آن‌ طرف‌تر، بعد مداد سیاه...
ما را در سایت مداد سیاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5dayereh96a بازدید : 34 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:02